بازدید
دانلود رمان تاریخ انقضا pdf
به قلم :کیمیاسوار
این رمان آنلاین میباشد
در صورت عدم رضایت صاحب اثر نسبت به معرفی رمان لطفا به ما اطلاع دهید
https://t.me/joinchat/AAAAAEQHTyTLS5AwsT9VDA
بخشی از پارت اول :
باصدای محکم بسته شدن درب خونه از خواب پریدم.خیلی دلم می خواست بعد از دعوای دیشب مامان و بابا در سکوت و آرامش کمی بیشتر بخوابم. اما صدای ریز گریه کردن های مامان از جا بلندم کرد.
گوشی موبایلم رو چک کردم.پیام خاصی نداشتم.فقط یک پیام بیشتر از همه توی ذوقم خورد.شماره قبض و شماره ی پیگری همراه اول که اخطار قطع خط رو داده بود.
کلافه نفس عمیقی کشیدم. میخواستم به بابا رو نندازم و باهاش سرسنگین باشم. اما حالا برای پرداخت قبض موبایلم باید باهاش هم کلام میشدم.
بی رمق تاپ و شورتم رو عوض کردم و به جای اون بلوز و شلواری پوشیدم و ازاتاق رفتم بیرون.
مامان توی نشیمن نشسته بود و آروم گریه می کرد. طاقت گریه هاشو اصلا نداشتم.اعتراف میکنم گریه خوشکل ترش میکنه.
ولی خب کیه تحمل کنه از اون چشمای خوشگل خون بباره؟!
بازدید
ماجرای فوت ریزعلی خواجوی ۱۱ آذر ۹۶
بیوگرافی دهقان فداکار ( ريزعلی خواجوی )
متولد سال ۱۳۰۹،میانه،دهقان فداکار. در سال ۱۳۸۵ در سومین همایش اعطای تندیس ملی فداکاری از وی تجلیل شد .
تاريخ تولد، محل تولد دهقان فداکار
در سال ۱۳۰۹ خورشیدی در میانه به دنیا آمد.
شهرت ، كنيه و لقب:
شهرت: ريزعلي خواجوي یا دهقان فداکار
مشخصات فردی:
همیشه کت و شلوار میپوشد، کلاهی به سر میگذارد و عصایی او را در راه رفتن همراهی میکند. لبخند شیرینی بر لب دارد و از مصاحبه استقبال میکند.
ریزش کوه:
وی در سال ۱۳۴۱ دهقان جوانی بود که در یک شب سرد پاییزی زمانی که به سمت زمین کشاورزی خود میرفت متوجه ریزش کوه شد .او ناگهان یاد دهها مسافر بیگناه و کودکان معصوم درون قطار افتاد.
فداکاری:
یک فانوس و یک اسلحه شکاری به همراه داشت. به سرعت به طرف ایستگاه دوید؛ اما قطار حرکت کرده بود و اگر وارد تونل میشد، راننده بدون دید کافی، حتما با سنگهای انباشته روی ریل برخورد میکرد و فاجعهای بزرگ به بار میآمد. در آن شب بارانی، لباسش را درآورد و به زحمت آتش زد. قطار ایستاد، ولی پرسنل قطار با تصور ایجاد مزاحمت از سوی وی،او را به شدت کتک زدند.
ریزعلی، جان نزدیک به هشتصد نفر را نجات داد و داستانش را همگی خواندهایم، ولی انگار یادمان رفته که در مقابل ریز و درشت رویدادهای دوروبرمان، میتوانیم همچون «دهقان فداکار»، واقعه را پیش از وقوع چاره سازیم، شاید دریغ میورزیم، شاید باورمان به نیکی کم شده ،شاید نقش اجتماعیمان را فراموش کردهایم و شاید اصلا یادمان رفته که فداکاری چیست!
گویا، ذهنمان را بیشتر درگیر املای «خواجوی» کردیم تا بزرگ منشی «ریز علی». شاید بهتر باشد که یک بار دیگر کتاب سوم ابتدایی را بخوانیم!
زندگی شخصی
دهقان فداکار دارای هشت فرزند و بیش از چهل نوه و نتیجه است.وی به جبر روزگار کوچ کرده و ساکن حصارک کرج می باشد.
افتخارات ریزعلی خواجوی
در سال ۱۳۸۵ در سومین همایش اعطای تندیس ملی فداکاری از وی تجلیل شد و این تندیس به او اهدا شد. در این مراسم که در تالار علامه امینی دانشگاه تهران برگزار شد، ازبرعلی داستان را از زبان خود تعریف کرد و مترجم ، آن را از زبان ترکی به فارسی ترجمه نمود.
نقل قول و خاطرات
دهقان فداکار:«آن زمان که این کار را کردم، فقط به خاطر نجات مردم بود. انتظار تشکر نداشتم و حالا خیلی خوشحالم. هر روز به خاطر این که آن روز این فکرها به ذهنم آمد، از خدا تشکر میکنم».
دهقان فداکار و فانوس معروفش
برای یادآوری خاطره مشترک کودکی ، متن درس دهقان فداکار را بازنشر می کند:
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است